راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

راستین

آخرین سفر دو نفره

پسرم خسته نباشی. امیدوارم مسافرت مامی اذیتت نکرده باشد. عزیز دلم پریروز به همراه بابایی و خاله شیدا و عمو ماهان رفتیم آبشار نیاگارا. درست است که این آخرین سفر دو نفره من و پدرت بود اما اصلن از این بابت ناراحت نیستم. کاش به جای شکم در آغوشم بودی و زیبایی های آنجا را به چشم خودت میدی. همه چیز عالی بود به جز شب اول که دل درد امانم را بریده بود و همه ترسیده بودیم که مبادا شما قرار است بیایی. خوشبختانه بعد از چند ساعت استراحت درد تمام شد و همگی نفس راحتی کشیدیم. صبح فردایش من و تو و بقیه با هم سوار کشتی شدیم و تا پای آبشار رفتیم و کلی خیس شدیم و کلی خندیدیم و حسابی خوش گذراندیم. البته به خاطر اینکه به شما فشار نیاید و اذیت نشوی من و شما بعضی قسمت...
15 تير 1391

پایان سه ماهه دوم

راستین عزیزم. چند وقتی است که برایت ننوشته ام. نه که فکر کنی به یادت نیستم یا نوشتن از تو برایم مهم نیست، نه. نمی دانم چرا، اما نوشتن برایم سخت شده چون می دانم چشمان دیگری هم این نوشته ها را می خوانند و دلشان می گیرد. اما این نباید باعث کم کاری من شود می دانم. قول میدهم از این به بعد بیشتر برایت بنویسم.  پسرم مادرت خجالتی است و نمی تواند با تو بلند بلند حرف بزند. اما من هر لحظه در درونم با تو در گفتگو هستم، نمی دانم صدای قلبم را می شنوی یا نه! همه می گویند باید با تو بلند بلند حرف بزنم تا تو بشنوی اما من مطمئنم تو تمام حرف های مرا ناگفته می دانی و با آن قلب کوچکت مرا حس می کنی. این روزها که بزرگتر شده ای کمی به کمرم فشار می آید اما دیگر...
12 تير 1391

جشن تولد نیمه بارداری

از ابتدای این هفته می خواستم برایت چند خطی بنویسم اما مدام کارهای متفرقه ای که پیش آمده، مانع شده است. پسرم روز شنبه به مناسبت طی شدن نیمی از دوران بارداری ام و نزدیک شدن به لحظه تولد تو کیک خریدیم و خاله شیدا و عمو ماهان و خاله سروناز و عمو مهران و برنا کوچولو را دعوت کردیم تا این مناسبت را به افتخار تو جشن بگیریم. خیلی خوش گذشت و من هر لحظه در دلم آرزو می کردم که این نیمه باقیمانده هم به خوشی و سلامتی طی شود و هر چه زودتر تو پسر قشنگم را در آغوش بگیرم. خودمانیم تو هم جدیداً خوب در شکم مادر ابراز وجود می کنی ناقلا. شب ها که به پشت می خوابم از صادق می خواهم که دستش را روی شکم ام بگذارد تا ژیمناستیک بازی های تو را حس کند. با هر لگدی که به شکم...
12 تير 1391

بندانگشتی ام هفت ماهه شده

سلام عزیز دل سی هفته ای من تولد سی هفتگیت مبارک پسرم. عزیزم خیلی خوشحالم که به سلامت سی هفتگی را تمام کردی و وارد هشت ماهگی شدی چون حالا دیگر حتی اگر زودتر از موقع هم به دنیا بیایی مشکل خاصی پیش نمی آید. البته پسر قشنگم لطفن عجله نکن و خوب بزرگ شو تا پسر قوی ای باشی. این روزها احساس می کنم که چرخیده ای و در حالت سفالیک قرار گرفته ای.  پسرم این را از روی سکسه هایت احساس می کنم چون ضرباتت به زیر شکمم منتقل شده است. امیدوارم این بار هم حس ام درست باشد چون اگر نچرخیده باشی فرصت زیادی نداری و ممکن است مامی نتواند شما را طبیعی به دنیا بیاورد. پسرم می خوام برایت خاطره ای از بابا جون ( پدر بابایی) بنویسم تا بدانی که چقدر نیامده شما را ...
9 تير 1391

اردوی بیمارستان

پسرم دیروز به همراه پدرت به بیمارستانی که قرار است تو در آن متولد شوی رفتیم تا شرایط را بررسی کنیم. یک خانم پرستار مهربان به اسم میشل مسئول نشان دادن بخش های مختلف بیمارستان و پاسخ دادن به سوال هایمان بود. بعد از اینکه به همه سوال های ما جواب داد و راجع به امکانات و شرایطی که برای مامی مهیا خواهند کرد صحبت کرد، اتاق ها و بخش های مربوط را به ما نشان داد و  کلی از استرس مامی کم شد. چون همه چیز خیلی مرتب و تمیز بود و برخورد پرسنل هم بسیار صمیمی و همدلانه بود. قرار شد تا من و بابایی در کلاس های آمادگی زایمان شرکت کنیم و بعد از آن تصمیم بگیریم که می خواهیم از اپیدورال استفاده کنیم یا نه. عزیزم من ترجیح می دهم اگر بتوانم بدون بی حسی شما را به...
9 تير 1391

ای کاش...

پسرم ببخش که این روزها با غم دلم غمگینت می کنم. می فهمم که می فهمی و کنج دلم کز می کنی. به مادرجون و خاله جون ویزا ندادند و مامی خیلی از اینکه مادرجون ناراحت است ناراحت می شود. من می دانم که می توانم خودم تنهای تنها هم از شما مواظبت کنم، اما مادرجون فکر می کند که من تنهایی به مشکل برمی خورم و ناراحت است. بابایی قول داده که حسابی به من کمک کند و برای شما یک پرستار خوب پیدا کند که هیچ مشکلی پیش نیاید. تازه دوستانم هم همگی گفته اند که من را در سختی ها تنها نمی گذارند. جای نگرانی نیست عزیز دلم، ما با هم روزهای شیرینی را پشت سر خواهیم گذاشت و بعدها به ترس های این روزهایمان خواهیم خندید. قول دادم از لحظه لحظه های قشنگ تو برای مادرجون فیلم بگیرم و ...
29 خرداد 1391

لگدپرانی

پسرم می دانم جایت تنگ شده و دلت می خواهد کش و قوسی به تنت بدهی و خستگی ای در کنی اما شرمنده که بضاعتم در همین حد است. می دانم حتی گاهی اعصابت از این خانه کوچک و دلگیر خرد می شود و لگدی هم به در و دیوارش می زنی اما پسرکم فکر مادرت هم باش. تا ماه پیش در حسرت این بودم که برای لحظه ای هم شده تو را در وجودم حس کنم. دستم را با هزار آرزو بر شکمم می گذاشتم و نومیدانه گوش تیز می کردم، حالا انگار که قرار است با گوش هایم چیزی بشنوم. اولین باری که زیر دستانم خزیدی شک کردم که تویی یا خیالاتی شده ام و پدرت مدام می گفت حرکت روده بوده است. اما کم کم علاوه بر خزیدن، ضربان نبضی هم زیر دستانم حس می کردم. پدرت با شوق دستانش را روی شکمم می گذاشت و چون هیچ جنبشی ...
23 ارديبهشت 1391

اولین سلام

امروز به روایت سونوگرافی چهار ماه و چهارده روز از نخستین نشست ات بر جانم می گذرد و حالا دیگر آنقدر روبه راه شده ام که نخستین سلام کتبی ام را برایت به یادگار بگذارم. حالا می دانم که تو مرد کوچک زندگی ام هستی. راستش نوشتن از تو برایم سخت است چون احساس می کنم از چشمان من به صفحه زل زده ای و تمام کلماتم را از نگاه ات می گذرانی. اما مهم نیست چون می خواهم اینجا با تو صادق باشم. در این مدت ضعف و تهوع و درد و مشکلات مزاجی همه و همه دست به دست هم داد تا مرا حسابی گوشه نشین کند. اگر پدرت نبود حسابی از پا درآمده بودم اما او نگذاشت ذره ای دوری مادرم مرا عذاب دهد. آنقدر خوب از من و تو مراقبت کرد که مرا حسابی شرمنده خودش کرد. حقیقتاً نمی دانم بدون او چطور...
23 ارديبهشت 1391

سالگرد ازدواج مامی و بابایی

پسرم امروز هشت سال از یک روز خاص می گذرد. روزی که اگر جوری که باید باشد نبود شما حالا نبودی تا شادی زندگی من باشی. امروز هشتمین سالگرد روزی است که من و پدرت با هم عهد بستیم تا باقی عمرمان را در کنار هم بگذرانیم و در خوشی ها و ناخوشی ها یار هم باشیم. خوشحالم که امروز که به پشت سر نگاه می کنم اشکی که در چشمانم می نشیند درخششی به رنگ عشق و محبت دارد. پسرم برایت زیباترین و پرشورترین و ماناترین عشق را آرزو می کنم.   ...
18 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد