راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

راستین

تا قسطنطنیه راه کمی باقیست

این روزهای ما بوی جیش و پی پی دارد و آوای آواز های آزاردهنده مرغ عشق های خائن. مرغ عشق هایمان سرمان را کلاه گذاشتند. نوزاد نر در عرض یک هفته تبدیل به ماده ای بالغ شد و قاپ امین خان را دزدید و ما مانده ایم و هوویی بدجنس که راه را کلن بر اکرم بسته و تنها راهی که برایش باز گذاشته راه افسردگی و بداقبالی است. پرنده بخت برگشته از آن بالا به این دو مرغ عشق عاشق زل میزند و خلاصه دلمان را خون کرده. باید زودتر فکری برای این پرنده بیچاره بکنیم و او را به صاحبش برگردانیم تا در این قفس تنهایی دق مرگ نشده است. اسم ماده جدید را اعظم گذاشتیم. صبح ها چنان داد و قالی راه می اندازند که خواب را بر هر جنبده ای حرام میکنند . خلاصه بگویم به ما نیامده پرنده داری...
7 مهر 1393

مرغ عشق

و حالا ما سه عدد مرغ عشق زیبا داریم. یک زوج و یک نوزاد. زوج ماده به رنگ سفید است و زوج نر به رنگ نیلی. نامشان را امین و اکرم گذاشتیم . نوزاد نرمان هم شیرو نام دارد که اسمش را راستین عزیزم انتخاب کرده است. تازه اوایل آشنایی همه ما با هم است و پروسه درازی در پیش است تا امین و اکرم با هم جفت شوند و شیرو را به فرزندی قبول کنند و ما را به دوستی. 
5 شهريور 1393

دو ساله ی من

ده روز از دو ساله شدنت می گذرد پسر عزیزم و در این ده روزی که گذشت، آنقدر سرگرم برگزار کردن مراسم تولد بودم که متاسفانه فرصتی برای نوشتن پیدا نکردم. این توضیحات را هم برای دل خودم می نویسم هم برای روزهایی که میایی اینجا را می خوانی و احتمالن با خودت میگویی چرا مادرم روز تولدم برایم چیزی نوشته است؟ دو روز قبل از تولدت به کرمانشاه رفتیم و آنجا پدرجون و مادرجون و خاله جون زحمت برگزاری تولدت را کشیدند تا روز شنبه هجدهم مرداد جشن تولدت را برگزار کنند و کلی هم به تو و ما خوش گذشت و حسابی همه را به زحمت انداختیم. پدر جون برایت حساب باز کرد و کادو تولدت را به حسابت ریخت مامان و بابا هم تو را بیمه عمر کردند. خاله ها و دیگر آشنایان هم زحمت کشیدند و ...
29 مرداد 1393

بچه دوم تا اطلاع ثانوی موجود نمی باشد!

شاید حتی تا چند ماه قبل هم هیچ وقت فکر نمی کردم که زمانی برسد که قطعن بگویم بچه دوم نمی خواهم. زمانی که راستین اینقدر شیطان نشده بود و هنوز زمانی که دلم برای بوی نوزاد و در آغوش کشیدن و شیر دادن و بوییدنش تنگ میشد فوراً یاد شیطنت ها واعصاب خوردی ها و خرابکاری های بعد از آن هم نمی افتادم.  این روزها گاهی تا مرز جنون میروم و یکی می زند پس گردنم که خودت را جمع کن. مگر این بچه بی گناه چه تقصیری دارد جز بچگی کردن. مگر بچگی کردن جز کشف و شناخت و بریز و بپاش و شیطنت و خرابکاری معنی دیگری هم دارد؟ این روزها دیگر وقتی کسی از بچه دوم حرف میزند ته دلم مور مور میشود و احساس می کنم گر گرفته ام. اگر مطمئن بودم که بچه دوم نمی خواهم شاید خیلی راح...
1 تير 1393

روزهای خوب

خدا را شکر که این بحران کذایی یک و نیم سالگی را به پایان رساندیم. می دانی از کجا فهمیدم؟ از آنجا که دو روز است که وقتی میایم مهد دنبالت، به جای زدن و مو کشیدن هم کلاسی هایت آنها را ناز  می کنی و خیلی دوستانه بای بای می کنی و با هم به خانه می آییم. البته بماند که همیشه باید یک ربعی را توی حیاط تاب و سرسره الاکلنگ بازی کنی تا رضایت بدهی که برویم. گاهی اینقدر دوست داری بمانی که من مجبورم شما را با گریه بیاورم یا خودم بیایم تا مجبور شوی دنبالم بیایی. حرف زدنت این روزها خیلی پیشرفت داشته و کلی کلمات جدید را تکرار می کنی البته به سبک خودت: ازا ( غذا) - باباته؟ - مامانه؟ - شیر - خیس - آدِ ( آب بده) - شوار ( شلوار) - بولو ( بولوز) - جوبا ( ...
4 ارديبهشت 1393

بوی عید

آمدم تا از سال نو برایت بگویم و سفره هفت سین و عید و عیدی و مسافرت به کرمانشاه، که یادم افتاد مسئله مهمی را که کلی به خاطرش نگران بودم و خدا رو شکر آن را با هم البته به سختی پشت سر گذاشتیم جا انداختم. واکسن هجده ماهگی سخت بود. سخت تر از تمام واکسن هایی که تا حالا زده بودی. برای 24 ساعت آنقدر پایت درد میکرد که اصلن قادر به راه رفتن نبودی و بغل من کز کرده بودی. خیلی برایت غصه خوردم اما خدا را شکر که خوب تحمل کردی و برای چند سال این پروژه معلق خواهد ماند.  حالا برسم به مهد کودک و شیطنت های این چند وقت اخیرت که هر بار مربی ات خبرش را به من میدهد. پسرم چند وقتی است که خیلی پرخاشگر شدی و مدام بچه های مهد را میزنی یا مو میکشی اما همه می گوین...
2 فروردين 1393

راستین آقا می شود

باورم نمی شود که یک سال و نیم از سه نفره شدنمان می گذرد. آنقدر زود گذشت که انگار همین دیروز بود که سراسیمه به بیمارستان رفتیم. خدایا از تو ممنونم که ما را به حال خودمان رها نمی کنی. تقریبن یک هفته است که راستین را از شیر گرفته ام و آنقدر آسان بود که اگر می دانستم ماه ها قبل این کار را کرده بودم. چون چند ماهی است که می می دیگر فقط به یک نیاز روانی تبدیل شده بود که ذره ذره وجودم را آب می کرد چون شیر نداشتم و فقط از بنیه ام کم می شد. از طرفی باعث میشد خواب شب بچه هم مختل شود و همچنین غذا خوردنش تحت تاثیر قرار می گرفت. به پیشنهاد مادربزرگ راستین سر سینه ام را با دستمال بتادینی و چسب پوشاندم و نشانش دادم و گفتم " اوف شده". بچه اول کمی با تع...
19 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد