بچه دوم تا اطلاع ثانوی موجود نمی باشد!
شاید حتی تا چند ماه قبل هم هیچ وقت فکر نمی کردم که زمانی برسد که قطعن بگویم بچه دوم نمی خواهم. زمانی که راستین اینقدر شیطان نشده بود و هنوز زمانی که دلم برای بوی نوزاد و در آغوش کشیدن و شیر دادن و بوییدنش تنگ میشد فوراً یاد شیطنت ها واعصاب خوردی ها و خرابکاری های بعد از آن هم نمی افتادم.
این روزها گاهی تا مرز جنون میروم و یکی می زند پس گردنم که خودت را جمع کن. مگر این بچه بی گناه چه تقصیری دارد جز بچگی کردن. مگر بچگی کردن جز کشف و شناخت و بریز و بپاش و شیطنت و خرابکاری معنی دیگری هم دارد؟
این روزها دیگر وقتی کسی از بچه دوم حرف میزند ته دلم مور مور میشود و احساس می کنم گر گرفته ام. اگر مطمئن بودم که بچه دوم نمی خواهم شاید خیلی راحت تر با این قضیه کنار میامدم اما این دو به شکی و استرس شب های بی خوابی بیشتر آزارم میدهد.
زمانی اعتقاد داشتم بچه اول برای دل مادر و پدر می آید و بچه دوم برای دل بچه اول. که به درد هم بخورند. که هم بازی هم باشند. که شریک روزهای خوب و بد هم باشند. برای همین می خواستم اختلاف سنی شان از سه سال بیشتر نشود و این یعنی این روزها باید به فکر آمدن کوچولوی دیگری باشم.
اما حالا نه اینکه به نظرات پیشینم پشت کرده باشم، نه. اما واقعن توان سر و کله زدن با دو عدد فینگیلی شیطان را در خودم نمی بینم. صادق که آنقدر سرگرم کار است که اصلن نمی توانم رویش حساب کنم. خودم هم چه از نظر بدنی چه روانی کشش اش را ندارم. حالا به ایده های نویی رسیده ام.
درست است که دو بچه پشت هم خیلی بیشتر به درد هم می خورند اما زمانی باید بچه دار شد که هزینه های آن حداقل باشد. باید چه مادر ، چه بچه اول هر دو به سطحی از خواستن برسند که با تمام وجود آغوششان را برای دومی باز کنند. دیدن کودک سه ساله افسرده ای که این روزها صاحب یک داداش کوچولو شده و مدام بغض در گلو و اشک در چشم دارد و احساس میکند مادرش را از او ربوده اند ، دلم را آتش میزند. هرگز دلم نمی خواهد راستین من هم به این حال بیفتد.
پس تصمیم من بر این قرار است:
بچه دوم به زمانی موکول میشود که من و راستین عزیزم با تمام وجود یه نی نی بخوایم. بابا صادق هم تا هر موقع لازم باشه باید منتظر بمونه !