راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

راستین

روز واقعه

پسرم بزرگ شدن دردناک است و این را امروز خوب فهمیدی امروز هنگام زدن واکسن یک ماهگی ات، من و تو و پرستار با هم گریستیم و پرستار بعد ازاینکه آرام گرفتی به تو برچسب شجاعت داد و گفت من تا به حال مادری ندیده بودم که با کودکش گریه کند. گفت از اینکه می بینم مادری تا این حد به کودکش اهمیت می دهد از صمیم قلب خوشحالم. به رویش لبخند زدم اما در دلم گفتم ایران من پر از مادرانی است که با هر آه فرزندشان زجر می کشند و اشک می ریزند، اما افسوس... راستی امروز یک اسم مستعار پیدا کردی پسرم. وقتی که پرستار به تو واکسن میزد و پدرت می خواست تو را آرام کند، مدام می گفت جان بابا. جان بابا  پرستار پرسید که آیا جان بوبو اسم مستعار راستین است و پدرت برایش تو...
8 مهر 1391

اولین خنده

امروز شش هفته گذشته است. حالا که مشغول نوشتن هستم تو را در آغوش گرفته ام و تو که مشغول سکسکه زدن هستی مدام پستانکت را می اندازی و گریه را سر میدهی و تازگیها هم یاد گرفته ای دستکش ات را دربیاوری و سینه ام را چنگ بزنی. من هم مجبورم هر یک دقیقه یک بار پستانکت را در دهانت بگذارم و دستی بر سرت بکشم و آرامت کنم و این وسط ها هم چند کلمه ای بنویسم. باید بنویسم چون اگر بخواهم منتظر فرصت مناسب باشم هیچ وقت دست نخواهد داد. لحظه ها می گذرند و تو بزرگ می شوی و من لحظه هایت را ثبت نکرده، از دست خواهم داد. زمانی که خوابی هم یا باید استراحت کنم که کم نیاورم یا کارهای خانه بر سرم خراب می شوند. با اینکه من و پدرت دونفره شبانه روز مشغولیم اما هر دو زمان کم می ...
29 شهريور 1391

ناف

امروز روز دهم بود. امروز روزی بود که آخرین بند اتصال بین من و تو افتاد حالا دیگر تنها من و تو مانده ایم و دست های نامرئی عشقی که تا جان دارم همراهت خواهد بود. این روزها کم کم لبخند شیرینت را به ما نشان می دهی و تا ما با ذوق دوربین را می آوریم لبانت را جمع می کنی. آنقدر لبخندت را دوست دارم که تمام خستگی هایم را برای لحظه ای فراموش می کنم. لبانت همیشه خندان باد آنقدر گرفتار امورات بچه داری شده ام که گاهی حتی فرصت چک کردن ایمیل هایم را هم ندارم. با هزار کلک نیم ساعتی جور می کنم تا بتوانم با خانواده صحبت کنم و راستین یا عکس ها و فیلم هایش را نشانشان دهم. پدر بزرگ ها و مادربزرگ هایش بی تابند و ساعت های بیداری محدود و اختلاف زمانی هم اوضاع را بد...
29 مرداد 1391

تنبلوی مامی

  پسر خوش نشینم که باسن مبارکت را تخت بر مثانه مامی گذاشته ای و لم داده ای، خواهش می کنم بچرخ. دیروز با پدرت دکتر رفتیم و بعد از سونو مشخص شد که تو هنوز بریج هستی و دکتر فقط دو هفته دیگر زمان داد و گفت اگر نچرخد باید به بیمارستان برویم و با ماساژ تو را بچرخانند. گفت این کار پنجاه درصد احتمال موفقیت وجود دارد و ممکن است که حتی آنجا هم نتوانند تو را در حالت سفالیک قرار دهند. در آنصورت تنها گزینه باقیمانده سزارین خواهد بود. بچرخ تا بچرخم از این حال خراب بگرد تا بگردم از این دلواپسی ...
24 مرداد 1391

پسرم به دنیا آمد

نیمه های شب بود که با درد نسبتاً شدیدی در لگنم از خواب بلند شدم . کمی که گذشت احساس کردم  زیر دلم هم درد گرفت. درد ناحیه لگن ممتد بود اما درد زیر دلم تکرارشونده بود و کم کم متوجه شدم که هر یک ربع یکبار تکرار می شود. با سختی از جایم بلند شدم و گوشی موبایلم را پیدا کردم و آوردم تا فاصله درد ها را اندازه بگیرم. درست حدس زده بودم و تقریبن هر 15 دقیقه انقباض تکرار میشد. دردها کاملن قابل تحمل بود به همین خاطر صادق را از خواب بلند نکردم. البته هر وقت که از این پهلو به آن پهلو میشدم درد شدت می گرفت و آخر هم آه و ناله ام صادق را بیدار کرد.   صادق مدام از من می پرسید که اگر دردها شدیدند به بیمارستان برویم و من اصلن دلم نمی خواست فکر کنم...
24 مرداد 1391

سیسمونی شازده پسر

پسر گلم بالاخره اتاقت تکمیل شد و حالا مامی می تواند نفس راحتی بکشد که پسرش هر لحظه بیاید همه چیز آماده است. با اینکه عکس های سیسمونی ات را کامل در صفحه فیس بوکت آپلود کرده ام اما چند عکس هم از نمای کلی اتاق اینجا می گذارم. پسرم امیدوارم سلیقه مامی و بابایی را دوست داشته باشی و وقتی آمدی از اتاقت خوشت بیاید.     ...
8 مرداد 1391

چیستی تو؟

آنقدر می خواهمت که نبودنت را تاب نیاورم آنقدر پرم کرده ای که خالی شدن از تو کابوس ام باشد آنقدر هستی که نبودنت نیستم کند ذره ذره بر جسم و جانم چنگ انداخته ای  و چنان با نفست خو گرفته ام  که بی نفست نفس کم بیاورم چیست این ترس بی تو بودن؟ چیست این وحشت نداشتنت؟ عشق است؟ مهر است؟ یا ترس از حقارت وجودم است تو هستی و نیستی به هستی ات دل بسته ام یا خیال بودنت؟ هستی ناخوشایند حجمت یا خیال خوشایند وجودی  که از آن من نخواهد بود؟ با منی اما از آنم  نیستی تنها لحظه های مالکیتم لحظه های در من بودنت است هستی ام را سلول به سلول می شکافی و در من نفوذ می کنی بالغ می شوی و دلم میریزد بلوغت را با هم زج...
3 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد