راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

راستین

اولین خنده

1391/6/29 20:54
نویسنده : مامی
422 بازدید
اشتراک گذاری

امروز شش هفته گذشته است. حالا که مشغول نوشتن هستم تو را در آغوش گرفته ام و تو که مشغول سکسکه زدن هستی مدام پستانکت را می اندازی و گریه را سر میدهی و تازگیها هم یاد گرفته ای دستکش ات را دربیاوری و سینه ام را چنگ بزنی. من هم مجبورم هر یک دقیقه یک بار پستانکت را در دهانت بگذارم و دستی بر سرت بکشم و آرامت کنم و این وسط ها هم چند کلمه ای بنویسم. باید بنویسم چون اگر بخواهم منتظر فرصت مناسب باشم هیچ وقت دست نخواهد داد. لحظه ها می گذرند و تو بزرگ می شوی و من لحظه هایت را ثبت نکرده، از دست خواهم داد. زمانی که خوابی هم یا باید استراحت کنم که کم نیاورم یا کارهای خانه بر سرم خراب می شوند. با اینکه من و پدرت دونفره شبانه روز مشغولیم اما هر دو زمان کم می آوریم. اما تمام این خستگی ها و فشارها با نخستین خنده ات از یادم رفت. دیروز وقتی تو را توی تختت گذاشتم و اسباب بازی بالای سرت را تکان دادم ناگهان خندیدی اما من فکر کردم شاید این خنده هم مثل همان خنده های غیر ارادی ات باشد اما زمانی که ساعتی بعد در آغوشت گرفتم تا شیر بخوری چنان خنده شیرینی کردی که دلم آب شد. آن لحظه حاضر بودم هرچه دارم بدهم تا باز هم تو به رویم بخندی اما متاسفانه چنان سرگرم خوردن شدی که کلن فراموش کردی مادرت به انتظار خنده ات نشسته است. 

جمعه روز پرفشاری است برای من و تو. قرار است اولین دوره واکسنت را بزنی و من از حالا اشک به چشمانم می نشیند. امیدوارم صبوری کنی و خیلی اذیت نشوی پسرکم. دکتر گفته که دوهفته زودتر واکسن هایت را شروع کنیم تا قبل از ایران رفتن واکسن های چهارماهگیت را هم بزنی که خطر کمتری تهدیدت کند.

پس از کلی پرسش و جست و جو بالاخره شربتی پیدا کرده ایم که تا حد زیادی برای تسکیت دل دردت موثر است و تا چند ساعتی آرامت می کند. امیدوارم این روزهای دلپیچه زودتر تمام شوند و بتوانی شب ها آسوده بخوابی.

این روزها کاملن مشخص است که مرا دیگر می شناسی و دنبالم چشم می گردانی.  این یک ماه و نیم با همه سختی هایش چقدر زود گذشت و چقدر زود بزرگ شدی پسرم .ضمناً پوشک های سایز نوزادی ات هم برایت کوچک شده و برایت سایز یک سفارش داده ایم. لباس های نوزادی ات هم کاملن کوچک شده و حالا لباس های سایز صفر تا سه ماه را به تو می پوشانم عزیز دلم. احساس آرامش می کنم از قدکشیدنت.

 

پی نوشت: دوستان عزیزم که لطف می کنید و برایم می نویسید، از همه ممنونم. بدانید که هر کلمه تان قوت قلبی است و با نوشتن تان به من آرامش می دهید اما از اینکه قادر نیستم تک تک جوابتان را بدهم شرمسارم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نیلوفری
30 شهریور 91 8:48
چقدر خوبه که این جا هست و ما هم می تونیم شاهد دور این روزها باشیم.. شاهد بزرگ شدن مرد کوچک. روزشماری می کنیم ببینیمش
افسانه مامی پارمین
30 شهریور 91 14:03
دوست خوبم خوشحالم که با وجود همه تنهایی ها و سختیها ، این دوران رو به سلامت پشت سر گذاشتی . امیدوارم پسرت همیشه برات بخنده و هیچوقت اشک به چشمهای نازش نیاد .
نیلی
1 مهر 91 10:30
خسته نباشی عزیزم ایشالله همیشه با هم بخندین
سانی مامی شادیسا
1 مهر 91 12:40
عزیزم فقط می تونم بهت یه خسته نباشید جانانه بگم ماها که کم و بیش کمک داریم اغلب کم میاریم.... احسنت به تو مادر فداکار و مهربون این روزهای سخت تموم میشه و فقط اون شیرینی لبخند توی خاطر ما مامانا می مونه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد