پسرم به دنیا آمد
نیمه های شب بود که با درد نسبتاً شدیدی در لگنم از خواب بلند شدم . کمی که گذشت احساس کردم زیر دلم هم درد گرفت. درد ناحیه لگن ممتد بود اما درد زیر دلم تکرارشونده بود و کم کم متوجه شدم که هر یک ربع یکبار تکرار می شود. با سختی از جایم بلند شدم و گوشی موبایلم را پیدا کردم و آوردم تا فاصله درد ها را اندازه بگیرم. درست حدس زده بودم و تقریبن هر 15 دقیقه انقباض تکرار میشد. دردها کاملن قابل تحمل بود به همین خاطر صادق را از خواب بلند نکردم. البته هر وقت که از این پهلو به آن پهلو میشدم درد شدت می گرفت و آخر هم آه و ناله ام صادق را بیدار کرد. صادق مدام از من می پرسید که اگر دردها شدیدند به بیمارستان برویم و من اصلن دلم نمی خواست فکر کنم این دردها درد زایمان هستند. گفتم تو بخواب چون دردها شدید نیست و تازه حتی اگر هم جدی باشد هنوز فاصله دردها خیلی زیاد است و جایی برای نگرانی نیست. صادق خوابید اما هر چند وقت یکبار هی با استرس از خواب می پرید و حالم را می پرسید. خودم هم کم کم خوابم برد و صبح که بیدار شدم شدت دردها کمتر شده بود. صادق گفت باید حتمن به دکترت زنگ بزنی. من فکر کردم حالا که دردها خفیف تر شده شاید دیگر لزومی نداشته باشد اما صادق اصرار داشت که زنگ بزنم. بالاخره زنگ زدم و زمانی که شرایطم را توضیح دادم، دکتر گفت که سریع به بیمارستان بروم تا مانیتور شوم چون بچه بریچ است و اگر دهانه رحم باز شده باشد خطرناک است. سریع به حمام رفتم و دوش گرفتم و نیم ساعته خودمان را به بیمارستان رساندیم. دکترم از قبل تماس گرفته بود همه چیز را هماهنگ کرده بود و منتظرم بودند. به محض رسیدن لباسم را عوض کردم و گان پوشیدم و بعد از دادن نمونه ادرار به مانیتوری که هم ضربان قلب بچه و هم ریتم انقباضات رحم من را نشان میداد وصل شدم. من در طول دوران بارداری تحت نظر ماما بودم و زمانی که مشخص شد راستین در وضعیت بریچ قرار گرفته مامایم مرا به جراح معرفی کرد تا از آن پس تحت نظر جراح باشم. بعد از آنکه برایم آنژیوکت وصل کردند و دکترم هم مرا معاینه کرد دستور داد برایم سرم وصل کنند تا اگر انقباضات به علت کم آبی ایجاد شده اند برطرف شوند. دکتر گفت چون راستین 36 هفته و 4 روزش است و زیر 37 هفته است، ممکن است هنوز ریه هایش کامل نشده باشند اما در صورتی که دهانه رحم باز شده باشد و این روند ادامه یابد، چاره ای نیست و باید همین امشب سزارین کنیم. من و صادق بی صبرانه منتظر اتمام سرم بودیم. سرم اول تمام شد و انقباضات ادامه داشت. دکتر باز هم معاینه کرد اما دهانه رحم مانند معاینه قبلی کمتر از نیم سانت باز شده بود. سرم دوم را وصل کردند اما بعد از تمام شدن سرم دوم نه تنها انقباضات قطع نشد بلکه دهانه رحم هم بیشتر باز شد و به بیشتر از یک سانت رسید. سرم سوم را که وصل کردند دیگر دکتر تصمیمش را گرفته بود و با توجه به باز شدن مداوم دهانه رحم و انقبضات پنج دقیقه یکبار من، چاره ای جز سزارین فوری باقی نمانده بود. دکتر دستور داد تا برایم سوند بگذارند و آزمایش خون بگیرند و همه مقدمات عمل را آماده کنند تا به محض مهیا شدن شرایط مرا به اتاق عمل منتقل کنند.آنروز همزمان با ما حدود ده زائوی دیگر هم آمده بودند بخش زایمان خیلی شلوغ بود. حدود هفت ساعت بود که در بیمارستان بودیم و من که ناهار هم نخورده بودم حسابی گرسنه بودم. دردها قابل تحمل بودند و از آن نظر خیلی مشکلی نداشتم. اما نگرانی از خطر کامل نبودن بچه و ترس از سزارینی که هر لحظه جدی تر میشد همه وجودم را پر کرده بود. صادق به شدت هیجان داشت و از خوشحالی و استرس توام یکجا بند نمی شد. مرتب می گفت:" پسرم می خواد بیاد، پسرم کامله که می خواد بیاد، نگران نباش". هر یک ربع یکبار می گفتم:" یعنی واقعن دارم سزارین میشم؟!" اصلن باورم نمی شد. حدود ساعت هشت بود که یک پرستار برای صادق ست لباس اتاق عمل آورد تا بپوشد و آماده شود و گفت هر لحظه که دکتر سرش خلوت شود کار بی حسی اسپینال مرا شروع می کنند. صادق رفت که لباسش را عوض کند و من داشتم خودم را از نظر روحی آماده می کردم که ناگهان پرستاری با عجله داخل شد و شروع کرد با سنسور روی شکم من ور رفتن و گفت که ضربان قبل بچه افت کرده است. هنوز سی ثانیه نگذشته بود که پنج نفر از رزیدنت و پرستار گرفته تا یک جراح روی سرم آوار شدند. یک مرد سیاهپوست که ظاهرن جراح بود به من گفت که دکترم اکنون در اتاق عمل است و مرا به او سپرده و چون قلب بچه کند شده باید سریع شکم را باز کنند و مجبورند مرا سریع به طور کامل بیهوش کنند و همسرم هم اجازه نخواهد داشت داخل اتاق شود. من کاملاً گیج و منگ بودم و احساس کردم قلبم با گفتن این حرف از جا کنده شد. آن لحظه فقط گریه می کردم و از شدت استرس سراپایم به لرزه افتاده بود. حتی قدرت دعا کردن را از دست داده بودم. سریع با همان تخت اتاق معاینه مرا به اتاق عمل بردند. هنوز از در خارج نشده بودیم که سر و کله صادق که هاج و واج به ما نگاه می کرد پیدا شد. گفتم ضربان قلب بچه کند شده و به تو اجازه ورود نخواهند داد. صادق دستم را گرفت و من در آن شلوغی فقط به چشمهایش نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم تا جایی که در اتاق عمل را بستند. فقط همهمه های تیم جراحی در گوشم مانده که جلویش را گرفتند و اجازه ندادند وارد شود. سریع در عرض یک دقیقه یک نفر دستهایم را بست، یک نفر جلوی رویم پرده کشید، و یک نفر شکمم را بتادین زد. در این بین هم دکتر بیهوشی که مرد مسن ماسک بر دهانی بود و در آن لحظه من فکر کردم چقدر چشم هایش شبیه شهیار قنبری است، مدام به من روحیه میداد و گفت الان که آمپول را تزریق کنیم به خواب می روی و زمانی که بلند شوی بچه ات را خواهی دید. این حرف را که زد من سوزشی در دستم حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. یک لحظه بعد که در عالم واقع نیم ساعت بعد بود، صدای صادق که مدام می گفت:" مریم، مریم، راستین رو ببین" مرا از به خود آورد. اول قدرت نگاه کردن و حرف زدن نداشتم اما پس از چند لحظه پسر زیبایم را دیدم که روی دستان پدرش بود. تمام توانم را جمع کردم تا بپرسم" حال بچه خوبه؟ سالمه ؟" و زمانی که صادق گفت" آره عزیزم حتی یه لحظه هم تو دستگاه نرفت. سالم سالمه." و بچه را در آغوشم گذاشت، احساس کردم رها شدم. رهای رها...
راستینم تو با آمدنت در 19 مرداد 1391 ساعت 4:30 صبح به وقت تهران و 8 آگوست 2012 ساعت 8 شب به وقت سیراکیوس با وزن 2900 گرم و قد 50 سانتی متر دنیای مرا کامل کردی و این امکان را به من دادی تا جنبه ای نو از وجودم را بشناسم.