چیستی تو؟
آنقدر می خواهمت که نبودنت را تاب نیاورم
آنقدر پرم کرده ای که خالی شدن از تو کابوس ام باشد
آنقدر هستی که نبودنت نیستم کند
ذره ذره بر جسم و جانم چنگ انداخته ای
و چنان با نفست خو گرفته ام
که بی نفست نفس کم بیاورم
چیست این ترس بی تو بودن؟
چیست این وحشت نداشتنت؟
عشق است؟
مهر است؟
یا ترس از حقارت وجودم است
تو هستی و نیستی
به هستی ات دل بسته ام یا خیال بودنت؟
هستی ناخوشایند حجمت
یا خیال خوشایند وجودی که از آن من نخواهد بود؟
با منی اما از آنم نیستی
تنها لحظه های مالکیتم لحظه های در من بودنت است
هستی ام را سلول به سلول می شکافی و در من نفوذ می کنی
بالغ می شوی و دلم میریزد
بلوغت را با هم زجر می کشیم
لحظه زایش ات را با ضجه جشن خواهم گرفت
اما می دانم که دیگر مال من نیستی
می روی
از برم میروی و باز
من می مانم و همه ترس هایم
من می مانم و وسعت وحشتی نو
من می مانم و اضطرابی که میهمان همیشگی دلم خواهد بود