روزهای خوب
خدا را شکر که این بحران کذایی یک و نیم سالگی را به پایان رساندیم. می دانی از کجا فهمیدم؟
از آنجا که دو روز است که وقتی میایم مهد دنبالت، به جای زدن و مو کشیدن هم کلاسی هایت آنها را ناز می کنی و خیلی دوستانه بای بای می کنی و با هم به خانه می آییم. البته بماند که همیشه باید یک ربعی را توی حیاط تاب و سرسره الاکلنگ بازی کنی تا رضایت بدهی که برویم. گاهی اینقدر دوست داری بمانی که من مجبورم شما را با گریه بیاورم یا خودم بیایم تا مجبور شوی دنبالم بیایی.
حرف زدنت این روزها خیلی پیشرفت داشته و کلی کلمات جدید را تکرار می کنی البته به سبک خودت: ازا ( غذا) - باباته؟ - مامانه؟ - شیر - خیس - آدِ ( آب بده) - شوار ( شلوار) - بولو ( بولوز) - جوبا ( جوراب) - توپ - بدِ ( برای تمام چیزهایی که دوست نداری ) - تو تو ( برای تمام جانداران به جز انسان) - گبه ( گربه) و خیلی چیزهای دیگری که حالا خاطرم نیست.
کافی است پشه ای در هوا ببینی یا مورچه ای روی زمین پیدا کنی چنان ذوق می کنی و توتو توتو می کنی که دلم می خواهد همانجا تو را یک لقمه چرب و نرم بکنم و بخورم.
هوا که بهتر شده زندگی راحت تر شده. گاهی عصرها بعد از مهد با هم به خانه بازی می رویم یا به پارک می رویم و شما با دوستانت بازی می کنی. عاشق بازی هستی و از بازی سیر نمی شوی. گاهی احساس می کنم مادر خوبی نیستم چون خیلی برای بازی با شما وقت نمی گذارم اما هر بار چنین احساسی به سراغم میاید سعی می کنم جبران کنم. مثلن امروز دقیقن همین حس را داشتم به همین خاطر شما را مهد نفرستادم و با هم به هایپر استار رفتیم و آنجا برایت ماشین کرایه کردم و کلی با هم ماشین بازی و خرید کردیم و بعد هم با هم ناهار یک اسپاگتی خوشمزه سفارش دادیم و نوش جان کردیم و بعد که به خانه برگشتیم آنقدر خسته شده بودی که همانطور شیشه شیر به دهان روی صندلی ات خوابت برده بود. من هم از فرصت استفاده کردم و آمدم که وبلاگت را به روز کنم.
دوستت دارم پسر دسته گلم. عاشقانه و تا همیشه