بندانگشتی ام هفت ماهه شده
سلام عزیز دل سی هفته ای من
تولد سی هفتگیت مبارک پسرم. عزیزم خیلی خوشحالم که به سلامت سی هفتگی را تمام کردی و وارد هشت ماهگی شدی چون حالا دیگر حتی اگر زودتر از موقع هم به دنیا بیایی مشکل خاصی پیش نمی آید. البته پسر قشنگم لطفن عجله نکن و خوب بزرگ شو تا پسر قوی ای باشی. این روزها احساس می کنم که چرخیده ای و در حالت سفالیک قرار گرفته ای. پسرم این را از روی سکسه هایت احساس می کنم چون ضرباتت به زیر شکمم منتقل شده است. امیدوارم این بار هم حس ام درست باشد چون اگر نچرخیده باشی فرصت زیادی نداری و ممکن است مامی نتواند شما را طبیعی به دنیا بیاورد.
پسرم می خوام برایت خاطره ای از بابا جون ( پدر بابایی) بنویسم تا بدانی که چقدر نیامده شما را دوست دارد. بابایی می گفت مادرش گفته" روزی نشسته بودیم و دیدم پدرت در فکر است. پرسیدم چیزی شده؟ بعد از کمی فکر کردن گفت: چقدر حیف که راستین پیش ما نیست اما عیبی ندارد چون اگر راستین بزرگ شود و بخواهد خارج از ایران ازدواج کند، می رویم و برایش در سواحل ترکیه جشن عروسی می گیریم"
خلاصه من و پدرت کلی ذوق کردیم که پدربزرگت اینقدر شما را دوست دارد که نیامده فکر این است که برای شما جشن عروسی بگیرد.
راستی پسرم ممنون که به آقوی همساده ات تذکر دادی. جواب آزمایش دیابت بارداری سه ساعته مامی خوب شد و دکتر گفت احتمالا جواب آزمایش اول به خاطر این بالا شده که قبل از آزمایش صبحانه خورده ای. ته دلم گفتم نخیر خانم دکتر پسرم حال این همسایه بی ملاحظه اش را جا آورده است.
بابایی گیر داده که چرا گاهی به تو گفته ام شما. پسرم به این بابایی ات بگو کم سر به سر مامی بگذار پدر من.