پایان سه ماهه دوم
راستین عزیزم. چند وقتی است که برایت ننوشته ام. نه که فکر کنی به یادت نیستم یا نوشتن از تو برایم مهم نیست، نه. نمی دانم چرا، اما نوشتن برایم سخت شده چون می دانم چشمان دیگری هم این نوشته ها را می خوانند و دلشان می گیرد. اما این نباید باعث کم کاری من شود می دانم. قول میدهم از این به بعد بیشتر برایت بنویسم. پسرم مادرت خجالتی است و نمی تواند با تو بلند بلند حرف بزند. اما من هر لحظه در درونم با تو در گفتگو هستم، نمی دانم صدای قلبم را می شنوی یا نه! همه می گویند باید با تو بلند بلند حرف بزنم تا تو بشنوی اما من مطمئنم تو تمام حرف های مرا ناگفته می دانی و با آن قلب کوچکت مرا حس می کنی. این روزها که بزرگتر شده ای کمی به کمرم فشار می آید اما دیگر چیزی نمانده پسرم. می دانم جای تو هم تنگ است. دو روز دیگر وارد سه ماهه سوم می شویم و تا آمدنت فقط سه ماه می ماند. چند روز پیش برایت سرویس لحاف و روتختی با مخلفاتش را خریدم. امیدوارم وقتی آمدی دوستش داشته باشی و زیر لحافت بخوابی و خواب های طلایی ببینی. دیگر برایت از که بگویم پسرم؟ آها بابایی هم این روزها سخت سرگرم کار جدیدش است اما شب ها تو را نوازش می کند. صدایش را که می شنوی؟ داشت خبر مهم تر یادم می رفت عزیزم! دیروز با پدرت رفتیم و یک مهد کودک دیدیم. بچه های کوچولو خیلی بامزه و شیرین بودند و با تعجب به ما نگاه می کردند. اما نه من نه بابایی خیلی از آن مهد خوشمان نیامد چون خیلی تمیز نبود و تصمیم گرفتیم جایی را پیدا کنیم که بهترین باشد و زمانی که مامی دانشگاه است شما را با خیال راحت آنجا بگذاریم. پدرت می گوید اگر دنبال پرستار بگردیم بهتر است. من هم موافقم و شاید دیگر دنبال مهد نروم و به فکر پیدا کردن یک پرستار خوب برایت باشم. البته اگر مادر جون بیاید تا چند وقت راحتیم و مادر جون به خوبی از شما مراقبت می کند و دیگر غمی نداریم. تا آن موقع شما هم بزرگتر شده ای و من هم می توانم یک پرستار خوب برایت پیدا کنم تا زمانی که نیستم از تو مواظبت کند. پسرم من حداکثر سعی ام را می کنم که همیشه در کنارت باشم و تنهایت نگذارم اما ببخش گاهی مجبورم ... البته بابایی قول داده که وقت هایی که من نیستم حسابی از شما مواظبت کند و جای من را پر کند اما بین خودمان باشد من که می دانم هیچ کس برای تو جای مامی را نمی گیرد.