راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

راستین

بوی عید

آمدم تا از سال نو برایت بگویم و سفره هفت سین و عید و عیدی و مسافرت به کرمانشاه، که یادم افتاد مسئله مهمی را که کلی به خاطرش نگران بودم و خدا رو شکر آن را با هم البته به سختی پشت سر گذاشتیم جا انداختم. واکسن هجده ماهگی سخت بود. سخت تر از تمام واکسن هایی که تا حالا زده بودی. برای 24 ساعت آنقدر پایت درد میکرد که اصلن قادر به راه رفتن نبودی و بغل من کز کرده بودی. خیلی برایت غصه خوردم اما خدا را شکر که خوب تحمل کردی و برای چند سال این پروژه معلق خواهد ماند.  حالا برسم به مهد کودک و شیطنت های این چند وقت اخیرت که هر بار مربی ات خبرش را به من میدهد. پسرم چند وقتی است که خیلی پرخاشگر شدی و مدام بچه های مهد را میزنی یا مو میکشی اما همه می گوین...
2 فروردين 1393

راستین آقا می شود

باورم نمی شود که یک سال و نیم از سه نفره شدنمان می گذرد. آنقدر زود گذشت که انگار همین دیروز بود که سراسیمه به بیمارستان رفتیم. خدایا از تو ممنونم که ما را به حال خودمان رها نمی کنی. تقریبن یک هفته است که راستین را از شیر گرفته ام و آنقدر آسان بود که اگر می دانستم ماه ها قبل این کار را کرده بودم. چون چند ماهی است که می می دیگر فقط به یک نیاز روانی تبدیل شده بود که ذره ذره وجودم را آب می کرد چون شیر نداشتم و فقط از بنیه ام کم می شد. از طرفی باعث میشد خواب شب بچه هم مختل شود و همچنین غذا خوردنش تحت تاثیر قرار می گرفت. به پیشنهاد مادربزرگ راستین سر سینه ام را با دستمال بتادینی و چسب پوشاندم و نشانش دادم و گفتم " اوف شده". بچه اول کمی با تع...
19 بهمن 1392

ادبدبودی به به بده ماما بیری بودی بادا

اسم این پست را یکی از جملات زیبای راستین گذاشتم که چند هفته ای است ما را با شنیدن آنها به فیض می رساند. از طرفی با تمام وجود دلم می خواهد زودتر جمله های واقعی مثل همین " ماما به به بیده" ها را از او بشنوم و از طرف دیگر دلم می خواهد تا آخر عمر همینطور بامزه حرف بزند و من با شنیدن هر جمله اش کلی بغلش کنم و کلی بخندم و لذت ببرم. این روزها با همه سختی هایی که احاطه مان کرده، شیرین ترین روزهایی را که هر کسی می تواند در عمرش تجربه کند تجربه می کنیم. البته فقط به خاطر وجود این پسر. می گویند یک سال و نیمه گی بچه ها با بحرانی همراه است که آنها را کمی لوس و پرخاشگر و بهانه گیر می کند. خواستم بگویم که من آن را ،این روزها بدجوری تجربه می کنم و بابت هر...
13 بهمن 1392

شیرینم

خب امروز میخوام برات از شیرین کاریات بگم عسلم اول بگم تولد 16 ماهگیت مبارک گل پسرم از ماه پیش اینقدر قشنگ میگی ماما که میخوام بخورمت از وقتی که مهد میری رقصیدن رو یاد گرفتی و اینقدر قشنگ رقص پا میری! از بابایی هم بهتر    ماهواره یه تبلیغ داره که مال پوشک ملفیکسه و تو تا چندوقت هروقت این تبلیغ رو میداد فقط نگاه میکردی اما از هفته پیش به محض پخش شدن میخندی و دقیقن مدل بچه هایی که توش میرقصن میرقصی. اینقدر قشنگ که تعجب میکنم اینقدر بزرگ شدی که بتونی اینقدر دقیق تقلید کنی. کلمه هایی که مرتب میگی: بابا- به به- اِده (بده)-من- نه- ائو (الو)- دَدَ- مه مه- و کلی کلمات شبه کلمه که تقلید از کلماته اما فقط خودت میفهمی عزیز دلم . البت...
20 آذر 1392

4 ماه پرحادثه

سلام پسر گلم برایت یک دنیا حرف نگفته  دارم. قصه تنبلی مادر قصه ی تازه ای نیست اما اگر حرف هایم را بشنوی شاید به من حق بدهی که چرا در تمام این مدت نتوانسته ام حتی یک خط هم برایت بنویسم. تقریبن از زمانی که آخرین پست را برایت نوشتم، 4 ماه میگذرد و آنقدر اتفاقات مختلف در این مدت افتاده که نمیدانم از  کجا شروع کنم. بهتر است اول از اتفاقات مهم این چهار ماه بگویم بعد برایت از شیرین کاری هایت بنویسم. حدودن یک ماهی از تولدت گذشته بود که همراه خاله سمانه به کارگاه های خلاقیت مادر و کودک رفتیم و شما و ارغوان را ثبت نام کردیم و هفته ای دو روز با هم به آنجا می رفتیم و همه با هم شعر می خواندیم و بازی می کردیم و کاردستی درست میکردیم. جو کلاس ...
3 آذر 1392

365 روزگی ات مبارک

در این یک سال چه ترس و  اضطراب ها و درد ها و خستگی هایی که نکشیدم اما از آن همه هیچ در خاطرم نمانده جز خاطرات شیرین و لحظات نابی که با تو گذراندم و با تو بودم و برای تو وقت گذاشتم. دیروز جشن تولدت را در منزل مادرجون برگزار کردیم و مهمانهایمان مادربزرگ ها و پدربزرگ ها و خاله و عمو ها و عمه هایت، خاله سرور و دوستت سروش به همراه پدر و مادرش بودند. در طول تولد خیلی خوش اخلاق بودی و باعث شدی تولد به همه خوش بگذرد. خودت هم خیلی خوشحال بودی و خصوصن کادوی تولدت را که مامان و بابا برایت خریده بودند و یک واکر- ماشین بود خیلی خیلی دوست داشتی و مدام از ذوقت داد میزدی و با آن راه میرفتی.  پسرم عکس هایی از تولدت برایت به یادگار می گذارم تا ...
19 شهريور 1392

قدم به قدم

پسرم دلبندم عسلم یکسال و بیست روز گذشت تا تو نخستین قدم های مستمرت را تجربه کنی و از این پس زندگی را از زاویه و ارتفاع تازه ای خواهی دید. تا کنون در حد سه چهار قدم برمیداشتی اما امشب بیش از ده قدم پی در پی برداشتی. عاشق راه رفتن هستی. هر چند قدمی که میروی ذوق میکنی و برای خودت دست میزنی. راه رفتنت مبارک نوگل خندانم 
9 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد