راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

راستین

4 ماه پرحادثه

1392/9/3 14:36
نویسنده : مامی
284 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم

برایت یک دنیا حرف نگفته  دارم. قصه تنبلی مادر قصه ی تازه ای نیست اما اگر حرف هایم را بشنوی شاید به من حق بدهی که چرا در تمام این مدت نتوانسته ام حتی یک خط هم برایت بنویسم.

تقریبن از زمانی که آخرین پست را برایت نوشتم، 4 ماه میگذرد و آنقدر اتفاقات مختلف در این مدت افتاده که نمیدانم از  کجا شروع کنم. بهتر است اول از اتفاقات مهم این چهار ماه بگویم بعد برایت از شیرین کاری هایت بنویسم. حدودن یک ماهی از تولدت گذشته بود که همراه خاله سمانه به کارگاه های خلاقیت مادر و کودک رفتیم و شما و ارغوان را ثبت نام کردیم و هفته ای دو روز با هم به آنجا می رفتیم و همه با هم شعر می خواندیم و بازی می کردیم و کاردستی درست میکردیم. جو کلاس خیلی شاد بود و شما عاشق بخش بازی با اسباب بازی ها بودی. اما از آنجایی که سطح کلاس کمی برای شما بالا بود و بیشتر مناسب خردسالان بود من و خاله سمانه تصمیم گرفتیم بعد از عید کلاس ها را ادامه دهیم.

در  همین گیرو دار من و خاله سمانه تصمیم گرفتیم که با هم یک آتلیه عکاسی تاسیس کنیم. خیلی کارها بود که باید انجام میشد، از گرفتن جا تا خرید تجهیزات عکاسی و  آماده کردن دکورهای مختلف. اما مهم ترین کاری که باید انجام میشد، پیدا کردن یک جای امن و مناسب وشاد برای شما عزیز دلم و ارغوان جون بود. خلاصه بعد از تحقیق فراوان و سر زدن به چند مهد کودک مختلف، مهد سفیر را برای  شما پیدا کردم و از محیط آنجا خیلی خوشم آمد. بابایی هم آمد و مهد را دید و او هم پسندید. یک هفته کامل من با تو به مهد می آمدم و پیشت می ماندم تا به محیط و مربی هایت عادت کنی. دو روز اول حتی سر کلاس هم می آمدم اما از روز سوم از پایین و از دوربین شما را میدیدم. روزهای اول کمی بی قراری میکردی و من برای اینکه از محیط دلزده نشوی ذره ذره ساعات تنها ماندنت را بیشتر میکردم تا اینکه کم کم نه تنها به آنجا عادت کردی بلکه خیلی هم به شما خوش میگذشت. روزهای اول تا دنبالت  میامدم با گریه میپریدی بغلم و سرت را تا چند دقیقه روی شانه ام مگذاشتی اما حالا دیگر وقتی دنبالت می آیم انگار نه انگار که مادرت را از صبح ندیده ای و سرگرم کار خودت هستی. صبح ها با لبخند با من خداحافظی و بای بای میکنی و  با پدرت به مهد میروی و ظهرها خودم دنبالت می آیم.

در طول این مدت 4 دندان درآوردی و دو تای دیگر هم در راه داری. کلی کار جدید یاد گرفته ای و کلی حرف زدنت یشرفت کرده. حتمن برایت به همین زودی از شیرین کاری هایت می نویسم. اما حالا باید بیایم مهد و شما را به خانه بیاورم. دلم برایت یک ذره شده عزیز دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نیلوفری
9 آذر 92 7:15
بسیار هم عالی مرد کوچک... پا به اجتماع می گذارد عزیز دل
هانی مامان صدرا
13 آذر 92 3:02
سلام باران جون . تبریک میگم عزیزم امیدوارم موفق باشی عزیزم . واقعا آفرین داری .راستین جونو ببوس.
جیران بخشنده
13 آذر 92 9:45
رفتنت به مهد مبارکه عزیییزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد