راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

راستین

پسرم به دنیا آمد

نیمه های شب بود که با درد نسبتاً شدیدی در لگنم از خواب بلند شدم . کمی که گذشت احساس کردم  زیر دلم هم درد گرفت. درد ناحیه لگن ممتد بود اما درد زیر دلم تکرارشونده بود و کم کم متوجه شدم که هر یک ربع یکبار تکرار می شود. با سختی از جایم بلند شدم و گوشی موبایلم را پیدا کردم و آوردم تا فاصله درد ها را اندازه بگیرم. درست حدس زده بودم و تقریبن هر 15 دقیقه انقباض تکرار میشد. دردها کاملن قابل تحمل بود به همین خاطر صادق را از خواب بلند نکردم. البته هر وقت که از این پهلو به آن پهلو میشدم درد شدت می گرفت و آخر هم آه و ناله ام صادق را بیدار کرد.   صادق مدام از من می پرسید که اگر دردها شدیدند به بیمارستان برویم و من اصلن دلم نمی خواست فکر کنم...
24 مرداد 1391

سیسمونی شازده پسر

پسر گلم بالاخره اتاقت تکمیل شد و حالا مامی می تواند نفس راحتی بکشد که پسرش هر لحظه بیاید همه چیز آماده است. با اینکه عکس های سیسمونی ات را کامل در صفحه فیس بوکت آپلود کرده ام اما چند عکس هم از نمای کلی اتاق اینجا می گذارم. پسرم امیدوارم سلیقه مامی و بابایی را دوست داشته باشی و وقتی آمدی از اتاقت خوشت بیاید.     ...
8 مرداد 1391

چیستی تو؟

آنقدر می خواهمت که نبودنت را تاب نیاورم آنقدر پرم کرده ای که خالی شدن از تو کابوس ام باشد آنقدر هستی که نبودنت نیستم کند ذره ذره بر جسم و جانم چنگ انداخته ای  و چنان با نفست خو گرفته ام  که بی نفست نفس کم بیاورم چیست این ترس بی تو بودن؟ چیست این وحشت نداشتنت؟ عشق است؟ مهر است؟ یا ترس از حقارت وجودم است تو هستی و نیستی به هستی ات دل بسته ام یا خیال بودنت؟ هستی ناخوشایند حجمت یا خیال خوشایند وجودی  که از آن من نخواهد بود؟ با منی اما از آنم  نیستی تنها لحظه های مالکیتم لحظه های در من بودنت است هستی ام را سلول به سلول می شکافی و در من نفوذ می کنی بالغ می شوی و دلم میریزد بلوغت را با هم زج...
3 مرداد 1391

آخرین سفر دو نفره

پسرم خسته نباشی. امیدوارم مسافرت مامی اذیتت نکرده باشد. عزیز دلم پریروز به همراه بابایی و خاله شیدا و عمو ماهان رفتیم آبشار نیاگارا. درست است که این آخرین سفر دو نفره من و پدرت بود اما اصلن از این بابت ناراحت نیستم. کاش به جای شکم در آغوشم بودی و زیبایی های آنجا را به چشم خودت میدی. همه چیز عالی بود به جز شب اول که دل درد امانم را بریده بود و همه ترسیده بودیم که مبادا شما قرار است بیایی. خوشبختانه بعد از چند ساعت استراحت درد تمام شد و همگی نفس راحتی کشیدیم. صبح فردایش من و تو و بقیه با هم سوار کشتی شدیم و تا پای آبشار رفتیم و کلی خیس شدیم و کلی خندیدیم و حسابی خوش گذراندیم. البته به خاطر اینکه به شما فشار نیاید و اذیت نشوی من و شما بعضی قسمت...
15 تير 1391

پایان سه ماهه دوم

راستین عزیزم. چند وقتی است که برایت ننوشته ام. نه که فکر کنی به یادت نیستم یا نوشتن از تو برایم مهم نیست، نه. نمی دانم چرا، اما نوشتن برایم سخت شده چون می دانم چشمان دیگری هم این نوشته ها را می خوانند و دلشان می گیرد. اما این نباید باعث کم کاری من شود می دانم. قول میدهم از این به بعد بیشتر برایت بنویسم.  پسرم مادرت خجالتی است و نمی تواند با تو بلند بلند حرف بزند. اما من هر لحظه در درونم با تو در گفتگو هستم، نمی دانم صدای قلبم را می شنوی یا نه! همه می گویند باید با تو بلند بلند حرف بزنم تا تو بشنوی اما من مطمئنم تو تمام حرف های مرا ناگفته می دانی و با آن قلب کوچکت مرا حس می کنی. این روزها که بزرگتر شده ای کمی به کمرم فشار می آید اما دیگر...
12 تير 1391

جشن تولد نیمه بارداری

از ابتدای این هفته می خواستم برایت چند خطی بنویسم اما مدام کارهای متفرقه ای که پیش آمده، مانع شده است. پسرم روز شنبه به مناسبت طی شدن نیمی از دوران بارداری ام و نزدیک شدن به لحظه تولد تو کیک خریدیم و خاله شیدا و عمو ماهان و خاله سروناز و عمو مهران و برنا کوچولو را دعوت کردیم تا این مناسبت را به افتخار تو جشن بگیریم. خیلی خوش گذشت و من هر لحظه در دلم آرزو می کردم که این نیمه باقیمانده هم به خوشی و سلامتی طی شود و هر چه زودتر تو پسر قشنگم را در آغوش بگیرم. خودمانیم تو هم جدیداً خوب در شکم مادر ابراز وجود می کنی ناقلا. شب ها که به پشت می خوابم از صادق می خواهم که دستش را روی شکم ام بگذارد تا ژیمناستیک بازی های تو را حس کند. با هر لگدی که به شکم...
12 تير 1391

بندانگشتی ام هفت ماهه شده

سلام عزیز دل سی هفته ای من تولد سی هفتگیت مبارک پسرم. عزیزم خیلی خوشحالم که به سلامت سی هفتگی را تمام کردی و وارد هشت ماهگی شدی چون حالا دیگر حتی اگر زودتر از موقع هم به دنیا بیایی مشکل خاصی پیش نمی آید. البته پسر قشنگم لطفن عجله نکن و خوب بزرگ شو تا پسر قوی ای باشی. این روزها احساس می کنم که چرخیده ای و در حالت سفالیک قرار گرفته ای.  پسرم این را از روی سکسه هایت احساس می کنم چون ضرباتت به زیر شکمم منتقل شده است. امیدوارم این بار هم حس ام درست باشد چون اگر نچرخیده باشی فرصت زیادی نداری و ممکن است مامی نتواند شما را طبیعی به دنیا بیاورد. پسرم می خوام برایت خاطره ای از بابا جون ( پدر بابایی) بنویسم تا بدانی که چقدر نیامده شما را ...
9 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد