راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

راستین

جشن تولد 22 فرشته

پسر عزیز یک ساله ام جمعه اول شهریور جشن تولد تو بود و 21 دوست کوچک هم سن خودت. تو و دوستانت از زمانی که داخل شکم مادرانتان بودید با هم دوست هستید تا امروز.  خاله افسانه و خاله مریم زحمت برگزاری این جشن را کشیدند تا شما فرشته های دوست داشتنی در کنار هم اوقات خوشی رو بگذرانید. امیدوارم این دوستی ها ادامه پیدا کند و همیشه از وجودشان لذت ببریم. (منتظر عکس ها باشید)
9 شهريور 1392

آشتی با طبیعت

می خواهم برایت از دریا بگویم و از تو روز اول با دریا غریبه گی کردی. شن ها را پس میزدی و می گفتی "ایییییییییی" چندش ات میشد. روز دوم که با بابا به دریا رفتی شروع به جیغ و داد و گریه کردی. محکم به بابا چسبیده بودی و جیغ میزدی. این ها را او برایم تعریف کرد چون به قسمت سالم سازی مخصوص آقایان رفته بودید و من اجازه ورود نداشتم.  جالب اینجاست که با چمن ها هم دقیقن همان رفتاری را میکردی که با شن ها. به من چنگ میزدی و خودت را بالا میکشیدی تا مبادا ذره ای پایت به چمن ها بخورد. روز سوم با عمه فاطمه کنار ساحل روی پایش نشستی و آنقدر با تو بازی کرد و یواش یواش با شن ها آشنایت کرد که ترس ات ریخت و عاشق شن بازی شدی و محکم دست هایت را روی شن ها ...
5 شهريور 1392

به روایت تصویر

خوشمزه است خب جوجه فشن ماجراهای من و بابام  عجب حموم مشتی ای بود   خیلی باحالی! خواب های طلایی چه می کنه این بازیکن راستین و دوست مهربونش ارغوان ...
7 مرداد 1392

فردا یازده ماهه ای دلبرکم

باز بدقولی کردم و یک دنیا شیرینی و شیطنت ات را می خوام تنها در یک پست جا بدهم. گاهی با خودم فکر می کنم کاش همان لحظه که یک اتفاق جالب و دوست داشتنی برایت می افتد تنها با فکر کردن به آن در وبلاگت هم حک شود اما هی... پسرکم امروز استاد نقاشی مامی دعوایش کرد چون اصلن تمرین نکرده بود پس خودت درک کن که چقدر سرم شلوغ است و چرا نمی رسم به وبلاگت سر بزنم. تازه از این حرف ها که بگذریم آنقدر با تو بودن را دوست دارم که دل از تو نمی کنم و دوست دارم مدام کنارت باشم و نگاهت کنم. فردا یازدهمین ماهگرد تولد دردانه ام است و تنها یک ماه دیگر تا یکسالگی مانده. این یازده ماه با همه سختی هایش آنقدر به کامم شیرین نشست که هیچ عسلی نمی تواند با آن رقابت کند.  ...
17 تير 1392

تولد دو رقمی

ده ماهگی ات مبارک عزیز دلم.  در این یک ماهگی که گذشت پیشرفت زیادی داشتی و هر روزش برایم تازگی داشت. روزی عکس عروسی ام را روی دیوار به تو نشان دادم تا کلمه ماما را یادت دهم و گفتم راستین این کیه؟ ماما. بعد دیدم راه افتاده ای و با خودت می گویی کیَه؟ کیَه؟   عاشق تلفنی و گوشی را برمیداری و می گویی کیهَ؟ آنقدر بامزه کیه را با فتح ی می گویی که دلم می خواد محکم بغلت کنم و فشارت دهم.  یک بار هم که داشتم غذا می خوردم تکه ای نان دستم بودی که داد زدی من. هر موقع هم که غذایت را دوست داری با هر لقمه ای به طرز بامزه ای میگویی نام نام بابا و به به و ددر و ماما هم میگویی و البته کلی آواهای مختلف و بی معنی دیگر راستی حالا 6 دندان دا...
17 خرداد 1392

اولین کلمه آگاهانه

امروز اولین کلمه آگاهانه ات را به زبان آوردی. به به داشتم به آشپزخانه می رفتم که غذایت را آماده کنم و گفتم همین جا باش تا برایت به به بیاورم. طولی نکشید که پشت سرم به آشپزخانه آمدی و گفتی به به. چه شیرین گفتی عزیز دلم.  این روزها تمام آواها را به زبان میاوری و مدام با خودت مثلن حرف می زنی. امشب که بغلت کرده بودم که شیر بخوری و به سرت دست می کشیدم دلم لرزید. دلم از سرعت گذشت زمان لرزید. چقدر زود بزرگ می شوی و من هر روز دلتنگ این روزهایت خواهم ماند زمانی که بزرگمردی شوی و دیگر به سختی در آغوشم جا شوی.  راستی دو دندان بالایی ات هم کامل درآمده و وقتی می خندی خیلی شیرین می شوی خوشگل من
25 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد