فردا یازده ماهه ای دلبرکم
باز بدقولی کردم و یک دنیا شیرینی و شیطنت ات را می خوام تنها در یک پست جا بدهم. گاهی با خودم فکر می کنم کاش همان لحظه که یک اتفاق جالب و دوست داشتنی برایت می افتد تنها با فکر کردن به آن در وبلاگت هم حک شود اما هی... پسرکم امروز استاد نقاشی مامی دعوایش کرد چون اصلن تمرین نکرده بود پس خودت درک کن که چقدر سرم شلوغ است و چرا نمی رسم به وبلاگت سر بزنم. تازه از این حرف ها که بگذریم آنقدر با تو بودن را دوست دارم که دل از تو نمی کنم و دوست دارم مدام کنارت باشم و نگاهت کنم.
فردا یازدهمین ماهگرد تولد دردانه ام است و تنها یک ماه دیگر تا یکسالگی مانده. این یازده ماه با همه سختی هایش آنقدر به کامم شیرین نشست که هیچ عسلی نمی تواند با آن رقابت کند.
پسرم چند وقتی است که به جای مامان به من می گویی دایی و ما آنقدر می خندیم که خدا می داند. پدر جون زنگ می زند و حالت را می پرسد و می گوید پسردایی چطور است؟ آنروز گفتم " مامان جون آخه چرا به من میگی دایی من که مامانتم. نمیشه بگی مامان . بعد با چنان تاکیدی گفتی دایییییییییییی که دیگر دهنم را بستم.
امروز برای اولین باز چند ثانیه خودت ایستادی و دست هایت را ول کردی. این روزها مدام از این مبل به آن مبل و از این دیوار به آن دیوار راه می روی و هر سطح عمودی که ببینی دستت را به آن میگیری و با آن راه می روی. نمی دانم کی می خواهی خودت راه بروی اما عجله ای هم برای آن ندارم چون همین طوری هم جانی برایم نمی ماند که مدام دنبالت باشم