آشتی با طبیعت
می خواهم برایت از دریا بگویم و از تو
روز اول با دریا غریبه گی کردی. شن ها را پس میزدی و می گفتی "ایییییییییی"
چندش ات میشد. روز دوم که با بابا به دریا رفتی شروع به جیغ و داد و گریه کردی. محکم به بابا چسبیده بودی و جیغ میزدی. این ها را او برایم تعریف کرد چون به قسمت سالم سازی مخصوص آقایان رفته بودید و من اجازه ورود نداشتم.
جالب اینجاست که با چمن ها هم دقیقن همان رفتاری را میکردی که با شن ها. به من چنگ میزدی و خودت را بالا میکشیدی تا مبادا ذره ای پایت به چمن ها بخورد.
روز سوم با عمه فاطمه کنار ساحل روی پایش نشستی و آنقدر با تو بازی کرد و یواش یواش با شن ها آشنایت کرد که ترس ات ریخت و عاشق شن بازی شدی و محکم دست هایت را روی شن ها می کوبیدی. عصر همان روز من و تو و بابا سه نفری کنار ساحل رفتیم و تو را روی شن ها نشاندیم و بابا شروع به کندن یک دایره به دورت شد . با آمدن هر موج بلند مقداری آب توی چاله های دورت میریخت و تو هم مثل شازده کوچولو روی جزیره کوچکت نشسته بودی و دست هایت رو توی آب میزدی و می خندیدی. مدتی که گذشت تو را نزدیکتر نشاندیم طوری که دیگر موج ها تا روی پاهایت می آمد و تو آنقدر کیف میکردی که فقط خدا میداند.
شب هم باز عمه مهربانت همان بازی ها را با چمن کرد و تو با چمن هم دوست شدی.
مرسی عمه مهربون به خاطر هدیه قشنگی که به راستین دادی. آشتی با طبیعت قشنگ ترین هدیه ای بود که میتونستی به پسرم بدی