بابایی گفتن بابایی
پسر قشنگم دیروز لباس هایی که برایت سفارش داده بودم رسید و حالا تقریباً لباس هایت کامل شده است. عزیزم نمی دانی که هر بار با چه ذوقی از تک تک لباس هایت عکس می گیرم و در فیس بوکت آپلود می کنم تا هم یادگاری برای خودت باشد و هم مامان و بابا و خواهر و برادرهای مامی و بابایی از ایران ببینند. عسلم اگر می دانستی که چند نفر مشتاق آمدنت هستند و برای تولدت روزشماری می کنند فکر کنم همین حالا از شکم ام شیرجه میزدی بیرون. راستی پسرم آن روز که بابایی بالاخره تو را صدا کرد چه حسی داشتی؟ من که گریه ام گرفته بود. دستش را گذاشته بود روی شکمم و هی میگفت بابا، بابایی. تو هم هی لگد میزدی کف دست بابایی. عزیزم قرار شده که تا یکی دو ماه آینده به یک خانه بزرگتر برویم تا من بتوانم برایت یک اتاق قشنگ و ناز بچینم. به همین خاطر بقیه وسائلت را وقتی که به خانه جدید رفتیم می خرم.