راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

راستین

اولین thanks giving

امروز که یک دوست از نحوه شناسنامه گرفتن برایت پرسید یادم افتاد که چقدر منتظر بوده ام که مدارکت برسد و بیایم اینجا بنویسم اما یادم رفته است. پسرم پدرت چند هفته پیش به واشنگتن رفت و از دفتر حافظ منافع ایران برای شما شناسنامه و پاسپورت ایرانی گرفت. هفته قبل از آن هم پاسپورت آمریکایی ات رسد و حالا شما پسر گل ایرانی-آمریکایی مامی هستی و مشکلی برای ورود و خروج به ایران و آمریکا نخواهی داشت. امروز اولین thanks giving شما بود و مامان تصمیم گرفت غذای سنتی ایرانی بپزد. به همین خاطر خاله شیدا هم پیش ما آمد تا دسته جمعی یک آبگوشت دبش بخوریم. و اینطور بود که هم سنت آمریکایی شما احیا شد و هم سنت ایرانی ات و قرار شد از این به بعد هر سال این روز را جشن بگ...
3 آذر 1391

گذر عمر

باورم نمی شود که یک ماه شده و من فرصت نکرده ام حتی یک خط اینجا بنویسم.  پسرم آنقدر شیرین شده ای که دل از با تو بودن نمی کنم و گاهی هم که ذره ای وقت گیرم می آید دوست دارم با تو بازی کنم و برایت شعر بخوانم و با هم حرف بزنیم و بخندیم. عاشق خنده ها و آقو گفتن هایت هستم. پسرک خوشروی من گاهی که می خواهم بخوابانمت و جدی می شود آنچنان لبخندی به من میزنی که مرا شرمنده خودت می کنی. تنها مشکلی که دارم آلرژی توست که این روزها کامم را تلخ کرده و تو عزیز دلم را بی قرار می کند. گاهی پوست برگ گلت چنان اگزما می شود که جگرم میسوزد. دکتر گفته چیز مهمی نیست اما من تحمل هیچ درد و آزاری را بر تو ندارم.  در چکاپ سه ماهگی شش کیلو و شصت سانت بودی و د...
23 آبان 1391

غرغرهای مادرانه

روزهای سخت کم کم دارند خودشان را نشان می دهند و زیر پوستم می خزند. هر بار که سینه ام را در دهانت می گذارم سوزش و درد تا چند لحظه امانم را می برد. هنوز سینه ام را نمی گیری و با رابط سینه شیر می خوری و خود این هم کار را سخت تر می کند. شب هایی که دلدرد داری و از درد و نفخ شکم به خودت می پیچی، من بی تاب تر از تو هیچ کاری از دستم بر نمی آید جز پناه دادنت در گرمای آغوشم و تاب دادنت بلکه ذره ای درد یادت برود. گاهی می بینم خورشید سپیده زده و تو تازه چشمهایت گرم خواب شده است. تو را در گهواره ات می گذارم و با چنان لذتی به سمت تخت می روم که هنوز سرم به متکا نرسیده خوابم برده است. اما هنوز دوساعت نشده که باز با گریه ات مرا از تخت بیرون می کشی. دیگر نمی ...
13 مهر 1391

روز واقعه

پسرم بزرگ شدن دردناک است و این را امروز خوب فهمیدی امروز هنگام زدن واکسن یک ماهگی ات، من و تو و پرستار با هم گریستیم و پرستار بعد ازاینکه آرام گرفتی به تو برچسب شجاعت داد و گفت من تا به حال مادری ندیده بودم که با کودکش گریه کند. گفت از اینکه می بینم مادری تا این حد به کودکش اهمیت می دهد از صمیم قلب خوشحالم. به رویش لبخند زدم اما در دلم گفتم ایران من پر از مادرانی است که با هر آه فرزندشان زجر می کشند و اشک می ریزند، اما افسوس... راستی امروز یک اسم مستعار پیدا کردی پسرم. وقتی که پرستار به تو واکسن میزد و پدرت می خواست تو را آرام کند، مدام می گفت جان بابا. جان بابا  پرستار پرسید که آیا جان بوبو اسم مستعار راستین است و پدرت برایش تو...
8 مهر 1391

اولین خنده

امروز شش هفته گذشته است. حالا که مشغول نوشتن هستم تو را در آغوش گرفته ام و تو که مشغول سکسکه زدن هستی مدام پستانکت را می اندازی و گریه را سر میدهی و تازگیها هم یاد گرفته ای دستکش ات را دربیاوری و سینه ام را چنگ بزنی. من هم مجبورم هر یک دقیقه یک بار پستانکت را در دهانت بگذارم و دستی بر سرت بکشم و آرامت کنم و این وسط ها هم چند کلمه ای بنویسم. باید بنویسم چون اگر بخواهم منتظر فرصت مناسب باشم هیچ وقت دست نخواهد داد. لحظه ها می گذرند و تو بزرگ می شوی و من لحظه هایت را ثبت نکرده، از دست خواهم داد. زمانی که خوابی هم یا باید استراحت کنم که کم نیاورم یا کارهای خانه بر سرم خراب می شوند. با اینکه من و پدرت دونفره شبانه روز مشغولیم اما هر دو زمان کم می ...
29 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد