غرغرهای مادرانه
روزهای سخت کم کم دارند خودشان را نشان می دهند و زیر پوستم می خزند. هر بار که سینه ام را در دهانت می گذارم سوزش و درد تا چند لحظه امانم را می برد. هنوز سینه ام را نمی گیری و با رابط سینه شیر می خوری و خود این هم کار را سخت تر می کند. شب هایی که دلدرد داری و از درد و نفخ شکم به خودت می پیچی، من بی تاب تر از تو هیچ کاری از دستم بر نمی آید جز پناه دادنت در گرمای آغوشم و تاب دادنت بلکه ذره ای درد یادت برود. گاهی می بینم خورشید سپیده زده و تو تازه چشمهایت گرم خواب شده است. تو را در گهواره ات می گذارم و با چنان لذتی به سمت تخت می روم که هنوز سرم به متکا نرسیده خوابم برده است. اما هنوز دوساعت نشده که باز با گریه ات مرا از تخت بیرون می کشی. دیگر نمی دانم باید چه غذایی بخورم تا تو اذیت نشوی چون حتی ساده ترین و بی مزه ترین غذاها هم گویی تو را اذیت می کند. کافی است یک لحظه دستکش هایت از دستت در بیاید تا در یک آن خودت را ناکار کنی و صورتت را زخم کنی. هر بار که می بینم در غفلت من زخمی به جانت نشانده ای جگرم آتش می گیرد . روزهای اول اگر روی دستم جیش می کردی یا دستم پوپی می شد یا روی لباسم بالا می آوردی حالم بد می شد اما حالا می بینی مثلن چهار ساعت است که لباسم را کثیف کرده ای و چند بار رویم بالا آورده ای اما هنوز فرصت نکرده ام لباسم را عوض کنم. یا گاهی سه روز است حمام نرفته ام و مجبورم تا روز چهارم هم صبر کنم. زندگی سخت شده و امیدوارم کم نیاورم. گاهی که بی تاب می شوم و کلافه، فقط به این فکر می کنم که به خاطر تو حاضرم جانم را هم بدهم این سختی ها که چیزی نیست. پسرم بعدها که این مطالب را می خوانی بدان که اینها را زنی نوشته که تازه بیست روز از یک عمل جراحی فاصله گرفته و با همه درد و ضعف و سختی و بی تجربگی، مسئولیت یک موجود کوچک و بی پناه هم به گردنش افتاده و مدام هم نگران طفل کوچکش است که اتفاقی برایش نیفتد. پس از مادرت دلخور نشو فقط بدان که بی نهایت دوستت دارم
راستینم اگر قرار بود به موقع به دنیا بیایی فردا روز تولدت می بود پسر عجولم