ایران
امروز هشتم ژانویه و ماهگرد تولد یکدانه ام بود. شب قبل برایش کیک خریدیم و شمع پنج روشن کردیم اما این بار در ایران و در منزل پدربزرگ.
هشت روز است که به خانه برگشته ایم و در هوای تهران نفس می کشیم. بعد از 24 ساعت تاخیر در پرواز و گم شدن 5 روزه چمدان هایمان و رسیدن و نفس کشیدن در هوای به مرز اخطار رسیده ی تهران باقی چیزها خوب است. کل عزیزان بودند و راستین غریبی نکرد و حسابی خندید و کسی را از لبخندهایش بی نصیب نگذاشت. اتاقش آبی بود و زیبا که پدربزرگ و مادربزرگش زحمت چیدن آن را کشیده بودند و خانه هم به یاری پدر و مادر خانه قدیم بود و همه خاطراتم دست نخورده مانده بود.
امروز بالاخره اینترنتم وصل شد و توانستم بنویسم اما متاسفانه از اینترنت آزاد خبری نیست و هنوز فیلترشکن ندارم.
امروز صبح اولین غذای راستین که فرنی بود را به او دادم و اینقدر خوشش آمده بود که اگر کل کاسه را هم میدادم می خورد و من که قرار بود با روز اول یک قاشق شروع کنم تا 6 قاشق پیش رفتم.
روز جمعه پیش مادربزرگ و پدربزرگش برایش مهمانی گرفته بودند و کل فامیل را دعوت کرده بودند. همه به زحمت افتادند همه به ما که خوش گذشت.
خانه هنوز خوب هوا نگرفته و ما مرتب در حال گرفتن درز و دوزها هستیم و همگی یک دور سرما خورده ایم و فکر کنم تا کل وسائل را بچینم و خانه کاملن خانه شود دو هفته ای طول بکشد. باید برای راستین دکتر جدید پیدا کنم و او را برای پایش ببرم. بردن به کلینیک آلرژی هم از اولویت هاست. متاسفانه تا ماشین نخریم نمی توانم خیلی از خانه بیرون بزنم اما امیدوارم تا آخر هفته این مشکل هم برطرف شود تا من هم بتوانم کمی تهران گردی کنم.
راستی یک چیز دیگر، من نمی دانم مردم چطور با این وضع رانندگی جان سالم به در می برند. از وقتی آمدیم هر وقت بیرون می روم چشمانم را از ترس می بندم بس که همه بد رانندگی می کنند، واقعن تعجب می کنم چطور زمانی خودم هم اینطور رانندگی می کردم و عین خیالم نبود. گاهی نگران می شوم که ممکن است دیگر نتوانم اینجا رانندگی کنم!